به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

کتابی که تورق می کنم...
"نگاهی به تاریخ معاصر"

۹۰ مطلب با موضوع «آشنا نوشت» ثبت شده است

بهم گفت تو دنیا از یه چیزی می ترسم و اونم بی آبروییه. خندیدم و گفتم آبرو که دست خداست، من و تو چیکاره ایم؟!

آره، آبرو دست خداست. ولی وقتی لب مرز رفتن و نرفتن آبرو بایستی، تازه می فهمی چقدر برات مهمه. تازه می فهمی تاوان ادعا خیلی سنگینه. تازه می فهمی هر کسی رو به اندازه ادعاش امتحان می کنن. حتی برای چیزی که اشتباه نبوده، غلط نبوده، عین راست بوده، عین ثواب و صواب بوده، ولی جاش ناصواب بوده، وقتش ناصواب بوده و این میشه بی آبرویی.

دل می سپاری به اینکه ناموس اونی هستی که همه جوره هوای ناموس داره، دلت گرم میشه به اینکه ناموس خدایی ...

و می ترسی از لجظه مرگ

از لجظه قیامت

از اون وقتی که ادعاهات پیش عمل هات خنده دار میشن.

خودت کمکم کن خدایا که نه فقط بیشتر از عملم، که حتی کمتر از عملم هم ادعا نداشته باشم.

 

شکرت واسه تذکرهای به جات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۷
آشنا12

تو درایو دی دنبال یه فایلم. یهو چشمم می خوره به یه پوشه. پوشه ای که وقتی پدر دوستم فوت کرد، همه اطلاعات گوشیش رو ریختیم تو این پوشه. همون روزی که یهو وقتی سرکار بودم و خبردار شدم و با همین لپتاپ رفتم خونشون. یادگارهای یه نفر که خودش نیست و همه اطلاعاتش پیش منه.

از درون منقبض میشم. اگه همین الان من نباشم، اطلاعات گوشی و لپتاپم چی میشن. همه دلنوشته هام کجا میرن. کی می دونه اصلا من کی هستم؟

این روزها خبر مرگ زیاد می شنوم. خبر تولد هم.

دنیا داره پیش میره، خیلی سریع، خیلی جدی!

انگار واقعا مرگی هست، تولدی هست. و این چرخه بدون اینکه من بخوام ادامه داره.

و من دنبال چی ام؟ سر چی دعوا دارم؟ سر چی حرص می خورم؟

و چرا آروم نیستم؟

 

آروم باش که هممون ثانیه ای بعد رفتنی ایم...

این ثانیه برای کسی طولانی تره و برای کسی کسری از ثانیه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۱
آشنا12

شده بترسی؟ شده با همه حال خوبی که داری صبح وقتی از خواب بیدار میشی، ترس همه وجودت رو بگیره؟

شده اینقدر مچاله بشی تو بغل خدا که مبادا از بیرون دیده بشی؟

انگار از یه سنی به بعد، ترس غلبه میکنه به جسارتت. انگار دیگه توان جنگیدن نداری. می خوای پناه ببری به کنج عزلت خودت و آروم کنار آتیش تو سرمای سگ لرز تنهاییت، یه پتو بپیچی دورت و غرق دنیای خودت بشی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۵۷
آشنا12

رنج

 

سکانس اول

+ ده سال دیگه حتی یادتم نمیاد این استاد کی بود و نمره گرفتی یا نگرفتی؟

- یا خدا؟ مگه قراره چی به سرم بیاد که این روزا رو یادم نیاد؟

+ مگه من چیزی به سرم اومده؟ فقط الویت هام عوض شدن. کارهای مهمتری داریم. وقتت، اهدافت، رسالتت

 

همین مکالمه کوتاه از دیشب چندین بار تو مغزم تکرار شده. واقعا چیزی سرت نیومده؟ فقط از لحظه ای که وارد دانشگاه شدی تا امروز رو یه نگاهی بنداز. چیزی سرت نیومده؟ به قول اون نادوست، دیگه چجوری باید دهنت سرویس می شد؟

 

سکانس دوم

- خیلی درد داره، نمی تونم راه برم.

+ ولی در عوض وقتی می خوریم زمین بزرگ میشیم.

- تو هم اینجوری بزرگ شدی؟

+ آره اینقدرررر خوردم زمین که بزرگ شدم.

- آخه درد داره.

+ حواست بهش نباشه و یادت نیفته، درد نداره. فکر کن هیچی نشده.

- باشه

(از شدت درد روی پنجه راه می رود)

+ فکر کنم الان حواست بهش هست.

- نههههه، اصلا حواسم نیست. یادم رفته

+ آفرین :)

 

چقدر دردهایی که کشیدیم و تظاهر کردیم همه چی آرومه.

 

 

سکانس سوم

به قول آقای صفایی حائری:

این همه درد، این همه رنج را چه می توان کرد؟

بر فرض رنگ عوض کنند؛ جا عوض نمی کنند. هر روز یک چیز مرا می گریاند...

یک روز توپ ها و عروسک ها و بازیچه ها، اشکم را در می آورند و احساسم را می شورانند...

یک روز عشق‌ها و وصل‌ها و فراق‌ها

و یک روز شکست‌ها

و یک روز کرایه خانه

و مرگ فررند و هیولای مرگ...

و نمی توان گفت که کدامش دردناک تر است؛

چون هر کدام در برابر ظرفیت و حساسیت من باید محاسبه بشوند... که می بینیم داستان توپ ها و عروسک ها برای کودک، از داستان هیتلر و شکست هایش بی اهمیت‌تر نیست.
... انسان نمی تواند غم هایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند

و همین است که رنج ها می شوند زمینه ساز این گرایش و این جنبشی که می خواهد انسان را به وسعتی برساند و به قدرتی و به آگاهی و معرفتی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آشنا12
این روزها ترافیک را دوست دارم
پشت چراغ قرمز ایستادن را
هرچقدر ثانیه شمار چراغ قرمز طولانی تر خوشحال تر

حس متناقضی دارم، منتظرم ببینمش، اما در دلم آرزو می کنم کاش الان در خانه، کنار بخاری، روی دفتر و کتاب های مدرسه اش خوابش برده باشد
باز ته دلم ذوق دیدن خنده هایش را دارم
با آن صورت از سرما سوخته، دستان سیاه شده از کار، موهای پریشان...
دلم می خواهد آغوش مادرانه ام را باز کنم و سخت در آغوشش کشم، موهایش را با دستانم شانه کنم و بگویم عزیزک مادر، آینده را باهم می سازیم
بگویم به غیرتت افتخار می کنم
اما همه این حس ها را پنهان می کنم و باز دعا دعا می کنم در این سرما در خیابان نباشد...

پشت چراغ، از دور که می بینمش دست تکان می دهم و بدو به سمتم می آید، کلاه را نشانش می دهم و می گویم «بدو بیا بذار سرت سرما نخوری یه وقت» چشمی می گوید و لبخند چشمانش قند در دلم آب می کند، چراغ سبز می شود و در حال حرکت تقریبا فریاد می زنم «مراقب خودت هستی دیگه؟» با خنده و فریاد «اره مواظبم»ی می گوید.
یا وقتی چهار نفری با ذوق دورت را می گیرند تا کلاه هایشان را بگیرند، یکی ذوقش چند برابر می شود و «بچه هااااا، اینا رو نگاه، همشون نو اَن» ...و انگار زمان می ایستد، دیگر نمی شنوی، بغض و شادی در وجودت نمی گنجند...

این روزها نگرانم که کلاه ها تمام شوند
نگرانم که بچه های بیشتری ببینم...
نگرانم که بچه های بیشتری نبینم...
نگرانم که اصلا بعد از زمستان چه؟
نگرانم که فردا چه؟...

این روزها من فقط قاصدم، قاصد کلاه های بافته شده با عشق و محبت و مادری به غیرت و حمیت #کودکان_کار
من فقط قاصدم و از شعف این میزان #مواسات سرشار
من فقط قاصدم و با هر لبخند کودکان، ملتمس خدا برای ساختن ثانیه ثانیه حال خوب زندگی بافنده ها

در پناه اماممان باشید
قلب پدرمان شاد از بزرگی قلب و مهربانی و مواساتتان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۰:۵۱
آشنا12

به نام خدای رنگین کمان

تا همین چند هفته پیش هیچ حساسیتی روی نوشتن اسم خدا روی تخته کلاس نبود. اصلا در نظام ارزشی نوجوانان لزومی به شروع کارها با نام خدا نبود، به جز معدودی. چند هفته ای است در تمام کلاس های درس، قبل از شروع «به نام خدای رنگین کمان» نوشته می شود. و من مصمم تر از قبل «بسم الله الرحمن الرحیم» را می خوانم و می نویسم و شروع می کنم هندسه گفتن را.

اینکه نوجوان ما با چه منطقی این عبارت را می نویسد، مساله ای است عمیق اما شاید همه گیری آن ریشه ای عمیق تر داشته باشد که کلاس خیابان فلسطین با کلاس اتوبان سردار سلیمانی با کلاس میدان هروی همه یک چیز را فریاد می زنند.

درباره منطق این نوشته اگر از شعرخوانی های مادر کیان و مانور رسانه ای روی هشتگ #رنگین_کمان بگذریم، به وضوح می توان ردپای نمادهای رنگین کمانی را در مدارس دید. از دستبند های رنگین کمانی، تا لوازم التحریر های رنگین کمانی، تا مدل های کوتاهی خاص مو، تا رنگ های آبی و سبز مو که نماد برجسته ی رنگین کمانی ها هستند تا مطرح کردن مسائل «حقوق اقلیت های جنسیتی» در مدارس توسط دختران دانش آموز. اگر فکر می کنیم که طبق معمول همیشه، با ایگنور کردن موضوع، مساله خود به خود حل خواهد شد، سخت در اشتباهیم. روزی که در مدارس دخترانه، آسیب های دوران نوجوانی را به پای بچگی گذاشتیم و گذشتیم از تمایلاتی که ریشه در آسیب های روانی نوجوانانمان داشت، به سخت تر شدن این مساله دامن زدیم. زمانی که نوجوانانمان را موجوداتی فاقد نظر خطاب می کردیم که باید عقایدمان را صرفا به علت عدد شناسنامه ای، بدون هیچ گونه تحلیل و توجیه و دادن فضای فکر به آنها دیکته کنیم، به سخت تر شدن این مساله دامن زدیم.

آیا زمان آن نرسیده که مدارس فضای کاری خود را از تاکید روی مسائل آموزشی، روی مسائل تربیتی هم معطوف کنند؟

آیا این روزها نمی بینیم نخبگان کشور را که به انواع ناسزاهای رکیک مجهز شده اند، چون برای ما درصد شیمی و فیزیک و هندسه مهمتر از یادگیری ادب و احترام و مدیریت سبک زندگی و مسئولیت پذیری و ... بوده؟

آیا این میزان از شو و نمایش در کارهای تربیتی مدارس صرفا برای عکس گرفتن برای اداره و جمع آوری رزومه، وجدان کادر مدارس را غلغلک نمی دهد که در نساختن آینده این نوجوانان مسئولند؟

آیا خانواده ها دغدغه ای جز پز دادن قبولی دانشگاه و تحصیل در فلان برند مدرسه ای ندارند؟

 

اما همه گیری این جریان اتفاقی عجیب تر است.

والدینی که خود پذیرفته اند در تنگنایی سیاه و تاریک گیر افتاده اند و جز سیاهی نمی بینند و هر روز صدای بدبختی در خانه هایشان به راه است و توانایی تفکیک مسائل مختلف را ندارند، چطور می توانند امید را به نوجوانان تزریق کنند؟

وقتی والدینی که دهه چهارم یا پنجم زندگی خود را می گذرانند، توانایی مدیریت و هضم اخبار شنیده شده را ندارند، و مدام تزریق بدبختی و بیچارگی در خانه و جمع های خانوادگی دارند، چه انتظاری از دانش آموزی می رود که در دهه دوم زندگی خود قرار دارد؟ دانش آموزی که دو سال تمام زندگی ایزوله را تجربه کرده و اولین سال حضور واقعی در جامعه را تجربه می کند.

اولین اثرگذاری این پدیده عجیب رسانه ای و تایید آن توسط والدین که مورد اعتمادترین افراد برای نوجوانان هستند، چیزی جز القای مستقیم ناامیدی، ایجاد فضای ناامنی ذهنی، نداشتن تصویری از آینده، حذف انگیزه، بیهوده شدن تلاش برای ساختن و در نهایت پوچی برای فرزندان است. و اولین آسیب ها متوجه این قشر خواهد بود.

دست به دست دادن کم کاری های مدارس و نهادهای تربیتی در کنار آسیب های ایجاد شده در خانواده ها، نوجوانان را مرکز سیبل آسیب های روانی و اجتماعی می کند.

 

اگر امروز کاری برای جامعه آینده که حداکثر 3 تا 4 سال بعد بدنه اجتماعی جامعه را می سازند نکنیم، آنجا هم انگشت به دهان خواهیم ایستاد که چه شد ناگهان! جامعه به این سمت و سو حرکت کرد؟

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۸
آشنا12

فکر کردن سخته. آدما ترجیح میدن تو لحظه زندگی کنن. تو لحظه تصمیم بگیرن برای دوست داشتنی ها یا دوست نداشتنی هاشون. نهایتا آینده یک ماه بعد رو ببینن. اما اگه به همین آدم بگی رفتارت در مقابل بچه ات باعث میشه ضربه بزرگی بخوره، ده سال آینده این رفتار رو ببین، عمرا حال و حوصله فکر کردن نداره.

امروز یه بچه می بینه و خوشش میاد و میگه این آینده 5 سال دیگه بچه منه، اما فکر نمیکنه همین رفتار اگر اصلاح نشه، آینده 15 سال بعد دیگه مورد پسندش نیست. و اونوقته که عالم و آدم فحش می خورن برای مسیری که مورد پسند اولیا نیست.

زندگی هامون شده شو، شده هرچیزی که خوشایند بقیه است.

اصالت نداریم!

هویت نداریم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۱:۲۲
آشنا12

 به این معتقدم که راه برون رفت از بحران های ناشی از غر زدگی، تولیدکردن به جای مصرف کننده محض بودنه.

بارها شده سرکلاس مدارسی که همه کارها به عهده کادر اجرایی مدرسه هست، درباره موضوعات مختلف، از جمله نحوه برگزاری کلاس، برنامه مدرسه، نحوه برگزاری جشن و مراسمات مدرسه، اصلا لزوم برگزاری مراسمات، امکانات، امتحانات و ... غر شنیدم. غرهایی که که هیچ راهکاری در ذهن غرزننده براش وجود نداره. صرفا غر زده میشه که ثابت بشه ما اینجا حیف شدیم و هیچ امکاناتی نیست و مدرسه چقدر بده! برخلاف مدارس مشابهی که دانش آموز و خانواده او نقش موثر در روال آموزشی و تربیتی مدرسه دارن.

در سطح کلان تر وقتی وارد خانواده، جامعه و در نهایت یک کشور میشیم، بازهم همین موضوع برقراره. افرادی که غر میزنن در مقایسه با افرادی که در کنار اعتراضاتشون راهکار ارائه میدن، از نظر زمانی و کیفی و کمی، کارهای اجرایی به مراتب کمتری برای ساخت جامعه و زندگی خودشون انجام دادن. افرادی که نحوه مدیریت سبک زندگی و در حداقل ترین مورد، مدیریت اقتصادی زندگی خودشون رو بلد نیستن، به راحتی درباره نحوه مدیریت اقتصادی یک شهر و حتی! یک کشور نظر میدن. لزوم وجود نظردهی درباره مسائل کلان کشور، از ضروریات یک کشور آزاد و به خصوص مسلمان، به معنای واقعی اسلام هست. اما با پذیرش این موضوع که من در مقام دانسته های خودم، صرفا پیشنهادی رو مطرح کردم که می تونه درست یا نادرست باشه و این به معنی این هست که دلیل ارائه پیشنهادم، اصلاح جامعه و نه غر زدن صرف و نه نمایش همه فن حریف بودن خودمه.

مشارکت دادن بیشتر افراد هر جامعه (خانواده، مدرسه، دانشگاه، شهر، کشور و ...) در نحوه اداره اون جامعه به راحتی می تونه در کنار اغنای افراد در دیده شدن، به حل مشکل غر زدن و حل حس خاک بر سری بودن کمک کنه و در عین حال جامعه رو در مسیر رشد حرکت بده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۱۲
آشنا12

مشکل از اونجایی شروع شد که یه عده شدن قیم مردم، شدن پدر و مادر مردم و تشخیص دادن که چی واسه مردم خوبه چی بده.

آدم هایی که تو تشخیص مصلحت خودشون موندن، اما تشخیص دادن که مردم چی ببینن، چی بشنون، چی گوش بدن، چجوری تحلیل کنن، چجوری زندگی کنن.

مشکل از اونجایی شروع شد که آدم ها رو تو یه قالب بردن.

نه قالبی الهی، که قالبی انسانی، مصلحتی، شخصی.

مشکل از اونجایی شروع شد که آدم ها خودشون رو بالاتر از مردم دیدن! تشخیص خودشون رو ارجحیت دادن به تشخیص مردم. حتی اگه خودشون عامل نباشن.

مشکل از اونجایی شروع شد که مردم کنار هم نبودن، فرایند طبقاتی کردن مردم رویه عادی جامعه شد. و هرکسی خودش رو برتر از دیگری دید.

 

برای حل این مشکل باید کنار هم قرار گرفت. باهم حرف زد، بدون تعصب، برای رشد

 

آینده رو می سازیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۲:۳۱
آشنا12

خشم دارم

از لاشخورهای اونوری که از هر آب گل آلودی ماهی میگیرن

و از ماله کش ها و دگم های اینوری که هر چیزی رو ماست مالی می کنن.

#آدم_باشید

 

مهسا امینی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۳۷
آشنا12

یادش به خیر

روزهایی که وقتی می خواستم برم سرکلاس، انگار غم دنیا هوار می شد رو سرم.

چقدر نذر و نیاز می کردم و تو مسیر، سوار تاکسی و اتوبوس صلوات می فرستادم که امروز به خیر بگذره.

چقدر استرس داشتم که نکنه بچه ها چیزی بپرسن و من بلد نباشم. یا یه جوری درس بدم که بچه ها متوجه نشن.

اولین باری که معاون آموزشی مدرسه، برادرانه دعوتم کرد تا باهم صحبت کنیم رو هیچ وقت یادم نمیره. حس حمایت شدن اما همراه با له شدن که هی فلانی تو هیچی بلد نیستیا! اینو ایشون نگفت که خودم تو کل جلسه تو ذهنم فریاد می زدم. و انگار که صدای ذهن ایشون، صدای ذهن من رو شنیده باشه که تمام تلاششون رو می کردن دعوای من و خودم رو به سکوت بکشونن.

بحمدلله اون سال گذشت. با همه قهر کردن های بچه ها و من. و بچه های اون سالم از دوستای امروزم شدن.

و من بزرگ شدم.

درد کشیدم و بزرگ شدم.

خرد شدم و بزرگ شدم.

استرس کشیدم و بزرگ شدم.

تلاش کردم و بزرگ شدم.

و اگه همه این ها تو مسیر امام حاضر حی نبود، نگاه ایشون سرکلاس وقتی از درد بی کسیمون تو دنیا می گفتم، نبود، قطعا و قطعا و قطعا اتفاقی نمیفتاد.

اینجا خونه امنمه، پس می نویسم از اینکه کلاس هام نذر حضور و ظهور منجی بود...

که بچه هام سپرده شده به منجی بودن...

از دیروز که گفتن دبیر برتر شدم، خیلی دارم سعی می کنم خوشحالیم رو سرکوب کنم که یه وقت شیطون دور برش نداره

آقا جانم خودتون هوامو داشته باشید، من بی جنبه ام

 

 

اللهم اجعلنی خیرا مما یظنون...

واغفرلی ما لایعلمون...

و لاتواخذنی بما یقولون...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۴۶
آشنا12

ما جمع نقیضین هستیم

احساسات ما طولی نیست که عرض های وجودمان را احساساتی نقیض پر کرده.

بغض، ذوق، گریه، هیجان، عزت، تحقیر و...

انگار نه انگار که ذوق زده ای از اتفاقی...

و با خودت کلنجار میروی

نه به خاطر احساسات منفی که قطعا لازمه وجودی هرکسی هستند.

کلنجار می روی چون نمی دانی دقیقا و در چه نقطه ای قرار گرفته اند.

نمی دانی عزتت در کدامین لحظه تحقیر می شود و بغضت به خنده می رسد؟...

و این جمع نقیضین در عین آشفتگی، بزرگت می کند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۳
آشنا12

ایام عید بود که نوشتم.

تو خونه امن مجازیم. اینجا ...

اما ارسال نکردم.

نه به این خاطر که اینجا امن نباشه، نه. چون حس کردم برای این حرف ها، گله ها، شکایت ها، حتی خودمم محرم نیستم.

یه حرفایی تو ذهن و قلبته که نباید بروزشون بدی، حتی به خودت، چه برسه بقیه.

حس می کنم در بهترین موقعیت ممکن از نظر خودآگاهی تا اینجای زندگیم قرار دارم، اما اذیت ها گاها فشار میاره.

و طبیعیه احساس تنهایی ...

***

 

نیاز به برون ریزی مستمر دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳
آشنا12

با شک تیتر زدم.

من خون دلی نخوردم.

من جز درد کشیدن که چرا خون دل نخوردم برای این خاک، کار دیگه ای نکردم براش.

من فقط حرص خوردم، بغض کردم، گریه کردم، پر از خشم و نفرت شدم از دشمن، اما کاری نکردم!

 

چند روزیه کتاب نسل کشی ایرانیان رو شروع کردم، واقعیت گفته نشده کل دنیا، بلایی که سر ایرانی ها اوردن.

تو حال خرابی کتاب بودم که امشب درخت گردو رو دیدم...

 

و چه جون سختی ایران!

و چه ها کشیدی تا من امروز اینجا ایستادم.

و من باید کاری کنم برای تو!

 

 

 

پ.ن1: قلبم این همه ظلم رو برنمیتابه.

پ.ن2: ثانیه ای از فیلم نبود که این مصرع تو ذهنم پلی نشه "ما برای آن که ایران کشور خوبان شود، خون دل ها خورده ایم، خون دل ها خورده ایم..."

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۹
آشنا12