به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

کتابی که تورق می کنم...
"سعادت و شقاوت انسان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

قسم به معنی لایمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر


دردست داعش اسیر باشی و بدانی که تا چند لحظه دیگر شهید خواهی شد
اما چنان محکم و استوار بایستی که صلابتت، تن دشمنانت رابه لرزه در بیاورد!


نمی دانم چرا این آخرین عکست برایم روضه مصور شده است هرکار می کنم این تصویر از ذهنم بیرون نمی رود...

آن دود و آن چادر سفید در پس زمینه عکس، دلم را به عصر عاشورا و  روضه غارت خیمه ها می برد.

چقدر خنجر این تکفیری بر روی بازوی راستت و آن دستار سرخ و آن چهره کریه اش مرا به یاد شمر می اندازد ....

اگر جویای احوالات هم ولایتی هایت باشی عرض کنم وقتی اسیر شدی هیچ کس برایت هشتک FREE_MOHSEN#  را ترند نکرد اما تو به دل نگیر راستش را بخواهی اصلا کسی خبر نداشت که تو صدها کیلومتر آن طرف تر، داری برایشان می جنگی ...


... بگذار اعتراف کنم هیچ چیزی در آخرین عکست به اندازه رگ های ورم کرده گلویت، دلم را آتش نزد!


شهادتت مبارک آقا محسن ...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۷
آشنا12

رُوِیَ اَنَّهُ سَئَلَ رَجُلٌ عَنِ الصّادِقِ عَلَیهِ السَّلامُ اَن یُعَلِّمَهُ مایَنالُ بِهِ خَیرَالدُّنیا وَ الاخِرَةِ وَ لایُطَوِّلُ عَلَیهِ فَقالَ عَلَیهِ السَّلامُ: لاتَکذِب[1]                               

ترجمه حدیث: شخصی خدمت امام صادق علیه­ السلام رسید و از حضرت درخواست کرد که به او کاری بیاموزد که به خاطر آن کار، به خیر دنیا و آخرت برسد و طولانی هم نباشد.

امام صادق علیه السلام فرمودند: دروغ نگو.

 شرح حدیث: در زمان ائمه معصومین علیهم السلام مرسوم بوده است که خدمتشان می­ رسیدند و تحفه ­ای می­ گرفتند و می­ رفتند. این شخص انسان باصفایی است که از حضرت علیه السلام چنین درخواستی می­ کند. دراین روایت خیلی ظرافت است. درخواست انجام کاری را می­ کند ولی حضرت نمی ­فرمایند فلان عمل را انجام بده؛ بلکه می ­فرمایند دروغ نگو و بدان که در آن خیر دنیا و آخرت است.

در روایتی امام باقر علیه السلام، در بیان زشتی دروغ و مقایسه آن با دیگر پلیدی­ ها می­ فرماید: «إنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِ اَقفَالاً وَ جَعَلَ مَفَاتِیحَ تِلکَ الاَقفَالِ الشَّرابَ وَ الکِذبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرابِ[2]» خداوند برای بدی­ ها قفل­ هایی قرار داد که کلید آن همانا شراب است و دروغ از شراب بدتر است.

مبداء بسیاری از فسادها و شرور، چه فردی و چه اجتماعی دروغ است. منشاء تمامی ادیان فاسده و منحرفه دروغ است. بعضی برای برطرف شدن مشکلات و یا برآورده شدن حاجات و یا رسیدن به مقامی معنوی چهل روز اعمالی را انجام می ­دهند و از انجام بعضی کارها خودداری می­ کنند. انسان بداند اگر چهل روز دروغ نگوید، کارش درست می شود و هر گره­ ای که دارد باز می­ شود، چون بزرگ­ترین گره و بدترین شرور دروغ است؛ زیرا دروغ توفیق انجام بسیاری از اعمال خوب را از انسان می­ گیرد و پرهیز از آن، توفیق اعمال صالح را به انسان می­ دهد. اگر انسان­ ها صادق بودند، دیگر خیانت، غلّ و غشّ، نفاق، تکبّر، تهمت و ریا وجود نداشت.

[1] بحار الانوار، جلد 75، صفحه 241

  [2]اصول کافی، جلد2، صفحه 338

شرح حدیث حاج آقا مجتبی تهرانی


شهادت امام جعفر صادق علیه السلام رو تسلیت میگم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۱
آشنا12

برداشت اول: صبح که بیدار شدم، یکی از کانال هایی که عضو بودم، پستی گذاشت با مضمون کانال کتابخوانی و ...، روی لینک زدم و عضو کانال شدم. اولین پستی که دیدم، قسمتی از کتاب «اینک شوکران1» بود. به حدی جذاب بود که تا انتهای اون پست رو خوندم.

برداشت دوم: دوستم که قرار بود از همدان امانتی ای بیاره، ساعت 5 و نیم می رسید چهارراه ولیعصر، قرار گذاشتم که زیرگذر ولیعصر ببینمش. تقریبا تا 6 طول کشید، از خروجی بی آر تی بالا اومدم تا برگردم خونه، که چشمم خورد به خیابون مرکز تبادل کتاب، بی خیال خونه شدم و رفتم متک (مرکز تبادل کتاب).

برداشت سوم: صدای سخنرانی میومد، رفتم سمت محل مخصوص مراسم ها توی متک، تقدیر از نویسنده ی یه کتاب بود، کتاب دفاع مقدس، خواستم برم بشینم گوش بدم، ولی اینقدر شلوغ بود که ترجیح دادم همین طور که کتابا رو می بینم حواسم به سخنرانی هم باشه. دلم کتاب های دفاع مقدس خواست، رفتم سمت قفسه های ادبیات و دفاع مقدس. گنگ بین کتاب ها می گشتم، ناخودآگاه یاد اینک شوکران افتادم، هرچی گشتم پیدا نکردم. رفتم به یکی از مسئول های متک گفتم که برام سرچ کنه، کتاب رو پیدا کردم.

برداشت چهارم: نشستم رو صندلی های متک که ادامه سخنرانی رو گوش بدم، همین طور داشتم کتاب رو ورق میزدم که حس کردم چیزی از صداهای محیط رو نمی شنوم، غرق شده بودم، با ورق به ورق خاطره می خندیدم، ناراحت می شدم، حسرت می خوردم، جوونه زدن عشق رو دوباره حس می کردم ... حیف که اشکم خیلی هوشمنده، وگرنه احتمالا اشک هم می ریختم.

برداشت آخر: کتاب های دفاع مقدس خوب زیاد داریم، تقریبا هم هر از چندگاهی می خونم، ولی نمی دونم چرا این کتاب اینقدر جذبم کرد. و چرا اینقدر همه چیز دست به دست هم داد که این کتاب روزی ام بشه. خداروشکر. حواسم باشه چیزهایی که فراموش کرده بودم و دوباره یادآوری شد با خوندن این، حفظ کنم. ان شاالله.


پی نوشت 1: اینک شوکران 1 خاطره بازی همسر شهید منوچهر مدق هست که از ازدوج تا شهادت این بزرگوار رو روایت می کنن. کتاب خیلی کوچیکه و یکی دو ساعته تموم میشه نهایتا، ولی واقعا ارزششو داره بخونید.

پیشنهاد نوشت 1: حتما یه سری به مرکز تبادل کتاب تهران که چهارراه ولیعصره، بزنید، مطئنم پشیمون نمیشید، معمولا کتاب هایی که هیج جایی پیدا نمی شن اینجا می شه پیدا کرد. چه درسی، چه غیر درسی.

پیشنهاد نوشت 2: اگه حال کتاب خوندن ندارید (که خیلی اشتباه می کنید:)  ) تو بعضی از این کانال های کتاب خوانی عضو شید که کتاب های خوب میذارن. کانالی که این کتاب رو گذاشته بود، کانال صراط هست که امروز قسمت دوم این کتاب رو قرار داده، پس خیلی عقب نمی افتید.

پی نوشت 2: از خاطره نویسی تو وبلاگ خوشم نمیاد، مکان عمومی جای نقل مسائل خصوصی نیست، اما ترجیح دادم اینبار بنویسم، چون هیچ جوری نمیشد از دل ننوشت.


قسمتی از کتاب:

آن روز، از روی شیطنت یک طرف ریش­‌هایش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره‌­ای نبود، همه را از ته زده بود... منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی‌شد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچه­‌ها.

به رفتن او راضی نمی‌­شد: «برای خودت نقشه شهادت نکشی‌ها. من اصلاً آمادگی‌ش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمی­‌شوی.» همین‌طور هم شد. جنگ به پایان رسید، اما منوچهر مدق با وجود ترکش­‌هایی که توی تنش لانه کرده بود، شهید نشد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۰
آشنا12