به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

کتابی که تورق می کنم...
"نگاهی به تاریخ معاصر"

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۴۶ ق.ظ

یادش به خیر

روزهایی که وقتی می خواستم برم سرکلاس، انگار غم دنیا هوار می شد رو سرم.

چقدر نذر و نیاز می کردم و تو مسیر، سوار تاکسی و اتوبوس صلوات می فرستادم که امروز به خیر بگذره.

چقدر استرس داشتم که نکنه بچه ها چیزی بپرسن و من بلد نباشم. یا یه جوری درس بدم که بچه ها متوجه نشن.

اولین باری که معاون آموزشی مدرسه، برادرانه دعوتم کرد تا باهم صحبت کنیم رو هیچ وقت یادم نمیره. حس حمایت شدن اما همراه با له شدن که هی فلانی تو هیچی بلد نیستیا! اینو ایشون نگفت که خودم تو کل جلسه تو ذهنم فریاد می زدم. و انگار که صدای ذهن ایشون، صدای ذهن من رو شنیده باشه که تمام تلاششون رو می کردن دعوای من و خودم رو به سکوت بکشونن.

بحمدلله اون سال گذشت. با همه قهر کردن های بچه ها و من. و بچه های اون سالم از دوستای امروزم شدن.

و من بزرگ شدم.

درد کشیدم و بزرگ شدم.

خرد شدم و بزرگ شدم.

استرس کشیدم و بزرگ شدم.

تلاش کردم و بزرگ شدم.

و اگه همه این ها تو مسیر امام حاضر حی نبود، نگاه ایشون سرکلاس وقتی از درد بی کسیمون تو دنیا می گفتم، نبود، قطعا و قطعا و قطعا اتفاقی نمیفتاد.

اینجا خونه امنمه، پس می نویسم از اینکه کلاس هام نذر حضور و ظهور منجی بود...

که بچه هام سپرده شده به منجی بودن...

از دیروز که گفتن دبیر برتر شدم، خیلی دارم سعی می کنم خوشحالیم رو سرکوب کنم که یه وقت شیطون دور برش نداره

آقا جانم خودتون هوامو داشته باشید، من بی جنبه ام

 

 

اللهم اجعلنی خیرا مما یظنون...

واغفرلی ما لایعلمون...

و لاتواخذنی بما یقولون...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۲۰
آشنا12

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">