گاهی اوقات که برمی گردی نوشته های گذشته ات رو ورق میزنی، دلت آروم میشه، که هیچ چیز موندنی نیست، نه هیجاناتی که ممکنه به واسطه ی حضور یه آدم تو زندگیت باشه، یا شاید خریدن یه وسیله جدید و یا کاشتن یه گل تو گلدون یا هرچیز دیگه ای، و نه ناخوشی ها قراره بمونن، ناخوشی هایی که مثل هیجانات می تونن هزار و اندی دلیل داشته باشن.
نوشتن رو بیشتر از اینکه اون لحظه آرومم میکنه، واسه این دوس دارم که چند سال بعد برگردم و بخونمشون و گذر روزگار رو ببینم، هربار که گذشته ها رو ورق میزنم حس می کنم چندین برابر بزرگتر شدم و این رشد ناگهانی کمک بزرگی می کنه به عبور از روزمرگی های سخت و آسون زندگی.
دوباره بی خوابی زده به سرم و این بار واسه گشتن تو گذشته ها با دفتر چند سال پیشم همراه شدم.
🔲ما آدما خیلی خنده داریم.
هممون می دونیم "حرف" باد هواست و دیواری کوتاه تر از دیوار حاشا نیست.
اما با این حال به حرف ها دل می بندیم و باهاشون دل می کَنیم.
حرف هایی که فقط باد هواست...
92/1/26
17:00
🔲 پسر بچه ی 7 ساله ای که امروز (یعنی دیروز) اولین روز مدرسه اش بود، داشت گریه می کرد.
ازش پرسیدن چرا گریه می کنی؟
میگه آخه مامانم نیست، گم شده!
*بعضی وقتا فکر می کنم خدا گم شده!
92/7/1
00:25
بی ربط نوشت: نمی دونم چرا هرباری که میرم مرکز تبادل کتاب حداقل تا یه هفته شارژم. یقینا یکی از دلایلش قدم زدن بین اون همه کتابه، ولی این حسی نیست که تو کتاب فروشی های انقلاب یا حتی کتابخونه ها داشته باشم، حس خیلی دوس داشتنی تریه ...
فرصت کردید و تهران بودید، حتما یه سر بزنید.