به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

هر چیز که در جستن آنی، آنی

به امید آشنایی

کتابی که تورق می کنم...
"نگاهی به تاریخ معاصر"

۶۸ مطلب با موضوع «آشنا نوشت :: دل نوشت» ثبت شده است

بهم گفت تو دنیا از یه چیزی می ترسم و اونم بی آبروییه. خندیدم و گفتم آبرو که دست خداست، من و تو چیکاره ایم؟!

آره، آبرو دست خداست. ولی وقتی لب مرز رفتن و نرفتن آبرو بایستی، تازه می فهمی چقدر برات مهمه. تازه می فهمی تاوان ادعا خیلی سنگینه. تازه می فهمی هر کسی رو به اندازه ادعاش امتحان می کنن. حتی برای چیزی که اشتباه نبوده، غلط نبوده، عین راست بوده، عین ثواب و صواب بوده، ولی جاش ناصواب بوده، وقتش ناصواب بوده و این میشه بی آبرویی.

دل می سپاری به اینکه ناموس اونی هستی که همه جوره هوای ناموس داره، دلت گرم میشه به اینکه ناموس خدایی ...

و می ترسی از لجظه مرگ

از لجظه قیامت

از اون وقتی که ادعاهات پیش عمل هات خنده دار میشن.

خودت کمکم کن خدایا که نه فقط بیشتر از عملم، که حتی کمتر از عملم هم ادعا نداشته باشم.

 

شکرت واسه تذکرهای به جات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۷
آشنا12

تو درایو دی دنبال یه فایلم. یهو چشمم می خوره به یه پوشه. پوشه ای که وقتی پدر دوستم فوت کرد، همه اطلاعات گوشیش رو ریختیم تو این پوشه. همون روزی که یهو وقتی سرکار بودم و خبردار شدم و با همین لپتاپ رفتم خونشون. یادگارهای یه نفر که خودش نیست و همه اطلاعاتش پیش منه.

از درون منقبض میشم. اگه همین الان من نباشم، اطلاعات گوشی و لپتاپم چی میشن. همه دلنوشته هام کجا میرن. کی می دونه اصلا من کی هستم؟

این روزها خبر مرگ زیاد می شنوم. خبر تولد هم.

دنیا داره پیش میره، خیلی سریع، خیلی جدی!

انگار واقعا مرگی هست، تولدی هست. و این چرخه بدون اینکه من بخوام ادامه داره.

و من دنبال چی ام؟ سر چی دعوا دارم؟ سر چی حرص می خورم؟

و چرا آروم نیستم؟

 

آروم باش که هممون ثانیه ای بعد رفتنی ایم...

این ثانیه برای کسی طولانی تره و برای کسی کسری از ثانیه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۱
آشنا12

شده بترسی؟ شده با همه حال خوبی که داری صبح وقتی از خواب بیدار میشی، ترس همه وجودت رو بگیره؟

شده اینقدر مچاله بشی تو بغل خدا که مبادا از بیرون دیده بشی؟

انگار از یه سنی به بعد، ترس غلبه میکنه به جسارتت. انگار دیگه توان جنگیدن نداری. می خوای پناه ببری به کنج عزلت خودت و آروم کنار آتیش تو سرمای سگ لرز تنهاییت، یه پتو بپیچی دورت و غرق دنیای خودت بشی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۵۷
آشنا12

رنج

 

سکانس اول

+ ده سال دیگه حتی یادتم نمیاد این استاد کی بود و نمره گرفتی یا نگرفتی؟

- یا خدا؟ مگه قراره چی به سرم بیاد که این روزا رو یادم نیاد؟

+ مگه من چیزی به سرم اومده؟ فقط الویت هام عوض شدن. کارهای مهمتری داریم. وقتت، اهدافت، رسالتت

 

همین مکالمه کوتاه از دیشب چندین بار تو مغزم تکرار شده. واقعا چیزی سرت نیومده؟ فقط از لحظه ای که وارد دانشگاه شدی تا امروز رو یه نگاهی بنداز. چیزی سرت نیومده؟ به قول اون نادوست، دیگه چجوری باید دهنت سرویس می شد؟

 

سکانس دوم

- خیلی درد داره، نمی تونم راه برم.

+ ولی در عوض وقتی می خوریم زمین بزرگ میشیم.

- تو هم اینجوری بزرگ شدی؟

+ آره اینقدرررر خوردم زمین که بزرگ شدم.

- آخه درد داره.

+ حواست بهش نباشه و یادت نیفته، درد نداره. فکر کن هیچی نشده.

- باشه

(از شدت درد روی پنجه راه می رود)

+ فکر کنم الان حواست بهش هست.

- نههههه، اصلا حواسم نیست. یادم رفته

+ آفرین :)

 

چقدر دردهایی که کشیدیم و تظاهر کردیم همه چی آرومه.

 

 

سکانس سوم

به قول آقای صفایی حائری:

این همه درد، این همه رنج را چه می توان کرد؟

بر فرض رنگ عوض کنند؛ جا عوض نمی کنند. هر روز یک چیز مرا می گریاند...

یک روز توپ ها و عروسک ها و بازیچه ها، اشکم را در می آورند و احساسم را می شورانند...

یک روز عشق‌ها و وصل‌ها و فراق‌ها

و یک روز شکست‌ها

و یک روز کرایه خانه

و مرگ فررند و هیولای مرگ...

و نمی توان گفت که کدامش دردناک تر است؛

چون هر کدام در برابر ظرفیت و حساسیت من باید محاسبه بشوند... که می بینیم داستان توپ ها و عروسک ها برای کودک، از داستان هیتلر و شکست هایش بی اهمیت‌تر نیست.
... انسان نمی تواند غم هایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند

و همین است که رنج ها می شوند زمینه ساز این گرایش و این جنبشی که می خواهد انسان را به وسعتی برساند و به قدرتی و به آگاهی و معرفتی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۹:۵۹
آشنا12
این روزها ترافیک را دوست دارم
پشت چراغ قرمز ایستادن را
هرچقدر ثانیه شمار چراغ قرمز طولانی تر خوشحال تر

حس متناقضی دارم، منتظرم ببینمش، اما در دلم آرزو می کنم کاش الان در خانه، کنار بخاری، روی دفتر و کتاب های مدرسه اش خوابش برده باشد
باز ته دلم ذوق دیدن خنده هایش را دارم
با آن صورت از سرما سوخته، دستان سیاه شده از کار، موهای پریشان...
دلم می خواهد آغوش مادرانه ام را باز کنم و سخت در آغوشش کشم، موهایش را با دستانم شانه کنم و بگویم عزیزک مادر، آینده را باهم می سازیم
بگویم به غیرتت افتخار می کنم
اما همه این حس ها را پنهان می کنم و باز دعا دعا می کنم در این سرما در خیابان نباشد...

پشت چراغ، از دور که می بینمش دست تکان می دهم و بدو به سمتم می آید، کلاه را نشانش می دهم و می گویم «بدو بیا بذار سرت سرما نخوری یه وقت» چشمی می گوید و لبخند چشمانش قند در دلم آب می کند، چراغ سبز می شود و در حال حرکت تقریبا فریاد می زنم «مراقب خودت هستی دیگه؟» با خنده و فریاد «اره مواظبم»ی می گوید.
یا وقتی چهار نفری با ذوق دورت را می گیرند تا کلاه هایشان را بگیرند، یکی ذوقش چند برابر می شود و «بچه هااااا، اینا رو نگاه، همشون نو اَن» ...و انگار زمان می ایستد، دیگر نمی شنوی، بغض و شادی در وجودت نمی گنجند...

این روزها نگرانم که کلاه ها تمام شوند
نگرانم که بچه های بیشتری ببینم...
نگرانم که بچه های بیشتری نبینم...
نگرانم که اصلا بعد از زمستان چه؟
نگرانم که فردا چه؟...

این روزها من فقط قاصدم، قاصد کلاه های بافته شده با عشق و محبت و مادری به غیرت و حمیت #کودکان_کار
من فقط قاصدم و از شعف این میزان #مواسات سرشار
من فقط قاصدم و با هر لبخند کودکان، ملتمس خدا برای ساختن ثانیه ثانیه حال خوب زندگی بافنده ها

در پناه اماممان باشید
قلب پدرمان شاد از بزرگی قلب و مهربانی و مواساتتان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۰:۵۱
آشنا12

یادش به خیر

روزهایی که وقتی می خواستم برم سرکلاس، انگار غم دنیا هوار می شد رو سرم.

چقدر نذر و نیاز می کردم و تو مسیر، سوار تاکسی و اتوبوس صلوات می فرستادم که امروز به خیر بگذره.

چقدر استرس داشتم که نکنه بچه ها چیزی بپرسن و من بلد نباشم. یا یه جوری درس بدم که بچه ها متوجه نشن.

اولین باری که معاون آموزشی مدرسه، برادرانه دعوتم کرد تا باهم صحبت کنیم رو هیچ وقت یادم نمیره. حس حمایت شدن اما همراه با له شدن که هی فلانی تو هیچی بلد نیستیا! اینو ایشون نگفت که خودم تو کل جلسه تو ذهنم فریاد می زدم. و انگار که صدای ذهن ایشون، صدای ذهن من رو شنیده باشه که تمام تلاششون رو می کردن دعوای من و خودم رو به سکوت بکشونن.

بحمدلله اون سال گذشت. با همه قهر کردن های بچه ها و من. و بچه های اون سالم از دوستای امروزم شدن.

و من بزرگ شدم.

درد کشیدم و بزرگ شدم.

خرد شدم و بزرگ شدم.

استرس کشیدم و بزرگ شدم.

تلاش کردم و بزرگ شدم.

و اگه همه این ها تو مسیر امام حاضر حی نبود، نگاه ایشون سرکلاس وقتی از درد بی کسیمون تو دنیا می گفتم، نبود، قطعا و قطعا و قطعا اتفاقی نمیفتاد.

اینجا خونه امنمه، پس می نویسم از اینکه کلاس هام نذر حضور و ظهور منجی بود...

که بچه هام سپرده شده به منجی بودن...

از دیروز که گفتن دبیر برتر شدم، خیلی دارم سعی می کنم خوشحالیم رو سرکوب کنم که یه وقت شیطون دور برش نداره

آقا جانم خودتون هوامو داشته باشید، من بی جنبه ام

 

 

اللهم اجعلنی خیرا مما یظنون...

واغفرلی ما لایعلمون...

و لاتواخذنی بما یقولون...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۴۶
آشنا12

ما جمع نقیضین هستیم

احساسات ما طولی نیست که عرض های وجودمان را احساساتی نقیض پر کرده.

بغض، ذوق، گریه، هیجان، عزت، تحقیر و...

انگار نه انگار که ذوق زده ای از اتفاقی...

و با خودت کلنجار میروی

نه به خاطر احساسات منفی که قطعا لازمه وجودی هرکسی هستند.

کلنجار می روی چون نمی دانی دقیقا و در چه نقطه ای قرار گرفته اند.

نمی دانی عزتت در کدامین لحظه تحقیر می شود و بغضت به خنده می رسد؟...

و این جمع نقیضین در عین آشفتگی، بزرگت می کند...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۳
آشنا12

ایام عید بود که نوشتم.

تو خونه امن مجازیم. اینجا ...

اما ارسال نکردم.

نه به این خاطر که اینجا امن نباشه، نه. چون حس کردم برای این حرف ها، گله ها، شکایت ها، حتی خودمم محرم نیستم.

یه حرفایی تو ذهن و قلبته که نباید بروزشون بدی، حتی به خودت، چه برسه بقیه.

حس می کنم در بهترین موقعیت ممکن از نظر خودآگاهی تا اینجای زندگیم قرار دارم، اما اذیت ها گاها فشار میاره.

و طبیعیه احساس تنهایی ...

***

 

نیاز به برون ریزی مستمر دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳
آشنا12

با شک تیتر زدم.

من خون دلی نخوردم.

من جز درد کشیدن که چرا خون دل نخوردم برای این خاک، کار دیگه ای نکردم براش.

من فقط حرص خوردم، بغض کردم، گریه کردم، پر از خشم و نفرت شدم از دشمن، اما کاری نکردم!

 

چند روزیه کتاب نسل کشی ایرانیان رو شروع کردم، واقعیت گفته نشده کل دنیا، بلایی که سر ایرانی ها اوردن.

تو حال خرابی کتاب بودم که امشب درخت گردو رو دیدم...

 

و چه جون سختی ایران!

و چه ها کشیدی تا من امروز اینجا ایستادم.

و من باید کاری کنم برای تو!

 

 

 

پ.ن1: قلبم این همه ظلم رو برنمیتابه.

پ.ن2: ثانیه ای از فیلم نبود که این مصرع تو ذهنم پلی نشه "ما برای آن که ایران کشور خوبان شود، خون دل ها خورده ایم، خون دل ها خورده ایم..."

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۹
آشنا12

چقدر خسته ام...

 

و چقدر دیگر من نیستم...

 

می دوی و می دوی و می دوی...

 

ناگاه می ایستی و به خودت نگاه می کنی، به نقطه ای که ایستاده ای، به کف هایی که برایت می زنند، به تشویق هایی که می شوی...

 

و همه این ها چون خنجری است بر جسمت...

 

با هر تشویق، با هر تعریف، با هر کف، درد می کشی، بیشتر و بیشتر

 

تو متعلق به اینجا نبودی، قرار هم نبود تا اینجا پیش بیایی

 

هدف چیز دیگری بود

 

این ها همه وسیله بودند برای رسیدن به هدف، اما اکنون...

 

خسته ام...

 

این من نیستم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۰۶
آشنا12

چند وقته با خودت خلوت نکردی؟

چند وقته افتادی رو تردمیل روزمرگی؟

دویدن و به نتیجه نرسیدن؟

کجای کارت مشکل داره؟

ازش پرسیدی؟

باهاش حرف زدی؟

درد و دل کردی؟

چند وقته چسبیدی به ادما و محکم شدی رو تکیه ای که به خودت و بقیه دادی؟

چند وقته یادت رفته محکم ترین کوه ها هم اگه اون اراده کنه کاه میشن؟

چند وقته زمزمه نکردی "الهی و ربی من لی غیرک..."؟

چند وقته رو زبونت نه، رو دلت نچرخیده "انت الدائم و انا ازائل... و هل یرحم الزائل الا الدائم..."

دلت قرص میشه که ما زائلیم و اون همیشگی...

نه این غم و درد ها می مونن نه شادی و ذوق کردنا

فقط تو می مونی برام...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۱:۳۰
آشنا12

همش بدو بدو

هزار تا کار رو باهم انجام دادن

به قول رفیق، شونصد تا هندونه رو باهم برداشتی

تعهد کاری و وجدانی و اجتماعی به شونصد نفر داشتن

خواب کم و کم عمق

استرس های مدام

کمبود وقت

اینقدری که هر لحظه منتظر کنسل شدن یکی از کارهایی

حالا اگه این وسط اتفاق غیرمنتظره ای هم بیفته که مجبور بشی براش دنبال وقت بگردی، اوضاع داغون تر از قبل میشه

همش بدو بدو

یهو کم میاری

دو ساعت میشینی پای لپتاپ که کار رو سر تایم تموم کنی، اما فقط زل می زنی

مغزت جواب نمیده

فقط نگاه می کنی و انبوه کارا رژه میرن تو مغزت

موقع استراحت هم مغزت داره برنامه می چینه واسه چطور انجام دادن کارها

هر روز دنبال یه زمان خالی چند دقیقه ای می گردی بدون استرس فقط و فقط مال خودت باشی، بدون فکر کردن به بقیه، به کارها، به تعهدات، به زمان کم دنیا و ...

تا اینکه بدنت کم میاره

جسمت آلارم میده آروم تر

قرار نیست تو دنیا رو تنهایی عوض کنی

قرار نیست این همه استرس بکشی

آروم تر

قرار نیست این همه کار کنی

آروم تر

برای بهتر انجام دادن کارها نیاز داری به آرامش، به برنامه ریختن منطقی نه فشرده

آروم تر

قرار نیست هر کسی سوالی پرسید و یا کاری داشت، در همون لحظه جواب بدی

می تونی براش توضیح بدی که الان مشغول یه کار دیگه ای هستی و سر فرصت اگه تونستی به کارش رسیدگی می کنی

آروم تر

قرار نیست تو همه زمینه ها کار کنی، حوزه کاریت رو محدود تر کن تا ذهنت اینقدر بدو بدو نکنه بین تقسیم بندی های مختلفش

آروم تر

قرار نیست حل المسائل، حل التنهایی، حل الدلتنگی، حل الخرید، حل الآچار فرانسه باشی

هر روز یه فرصتی رو به خودت بده و همینا رو برای خودت باش

آروم تر

قرار نیست برای رسیدن به هدف سگ دو بزنی و هیچی از لذت مسیر نفهمی

آروم تر

مسیر رو ببین، لذت ببر، حال کن از کار کردن، هر کاری آزارت میده پرتش کن بیرون از دایره ذهنت

آروم تر

حال کن از زندگی کردن، رفاقت کردن، کار کردن، درس خوندن، فعالیت اجتماعی و آموزشی داشتن، اصلا عشق کردن

آروم تر زندگی کن

ندو اینقدر

جسمت داره آلارم میده

آروم تر!

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۴
آشنا12

حس تنهایی بدی دارم

حس یک آدم بدون بغل

حس اون آدمی که بی همراه

داره میره توی اتاق عمل

حس تنهایی بدی دارم

حس و حال یه مرد دیوونه

حس و حال کسی که تو روز مردن مادرش تو زندونه

روزبه بمانی

 

 

مثل هر سال روز تولدم دلگیرتر از هر روزم...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۷
آشنا12

مملکت دزد خونه است!
اینقدر مسئولای مملکتی می خورن مگه به این بچه ها چیزی میرسه؟!
مقصر پدر مادراشونن که وضع این بچه ها اینطوریه.
اصلا چرا بچه دار شدن؟!

 

سبحان جان ببخش

 

سبحان جان ببخش که خودمو با این حرفا گول زدم...
خودمو با این حرفا آروم کردم و کشیدم کنار...
منو ببخش که یادم رفت وظیفه دارم... یادم رفت منم مقصرم واسه خستگی هات...
واسه بچگی نکردنات...
سبحان جان ببخش که منتظر موندم جامعه خود به خود درست شه
ببخش که فکر کردم قراره از مریخ آدم بیاد واسه درست کردن حال جامعه
سبحان جان ببخش که دردهات، سختی هات، خستگی هات، گم شد تو بی مسئولیتی مسئولامون
گم شد تو دعوای ما با مسئولامون و انتظاری که داشتیم واسه درست کردن حال بچه هایی مثل تو
ببخش که خودمو تبرئه کردم، توجیه کردم
ببخش که چسبیدم به زندگیم
ببخش که بیشتر از خوردن و خوابیدن و سگ دو زدن واسه یه زندگی بخور و نمیر چیزی از زندگی نخواستم
ببخش که حال خوب تو رو نخواستم
حال خوب پیشکش...
ببخش ندیدمت..
اگه دیدمت، سرمو برگردوندم و خودمو گول زدم که مگه یکی دوتان این بچه ها؟
ببخش که خودمو گول زدم که مگه از دست من یه نفر کاری برمیاد؟
سبحان جان بخواب...
آروم بخواب مرد...
مردونگی هاتو هیچ وقت یادم نمیره
غیرتت رو یادم نمیره
آروم بخواب مرد...
راستی یادت نره واسه من دعا کنی
دعا کنی دیگه خودمو گول نزنم
آدم شم...
آروم بخواب مرد...
***
إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ
خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی ‏دهد مگر آنکه آنها خود را تغییر دهند...
***
خانواده صبح رویش تسلیت عرض می کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۴
آشنا12